بی مقدمه

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

دلم یکهو نوشتن خواست ، 

نمیدانم حتی چه باید بگویم ، چه باید بنویسم 

اما دلم هوای باران دارد .

هوای پاییز ، هوای ساز ، 

هوای تو را ..

کاش همسری بودی برام که ارومم میگردی ، کاش گاهی کمی باهام حرف میزدی ، کاش دوسم داشتی ، دلم برای اینکه کسی با علاقه به حرفام گوش بده تنگ شده خدا جون میتونم حداقل این سوالو بپرسم که چرا لحظه هام اینجورین ؟ چرا هیچ تلاشی نمیکنه برای دوست داشتنم برای با من حرف زدن برای با من بودن ، مگه کیشه ی مرد اینقد از زنش دوری کنه ؟